اين خداست كه مداح علي عليهالسلام است در آذرماه 1360 توفيق خلوتي نصيبم شده بود و حال و هواي ديگري پيدا كرده بودم. حجت الاسلام سيد شجاع الدين اوليايي از روحانيون با اخلاصي است كه مجالست با آيت الله كشميري - ره را مغتنم ميشمرد و مورد عنايت آن بزرگوار قرار داشت.روزي به سراغ من آمدند و گفتند:
سلام كردم و پس از مصافحه با آن مرد خدا، در كنار در ورودي نشستم، و ايشان با گفتن «اهلاً و سهلاً» به عرض ارادت من پاسخ گفتند. آيت الله كشميري قدسسره تا هنگامي كه در قم در كوچه « آبشار» سكونت داشتند، در نهايت طراوت روحي به سر ميبردند و به هيچ عارضه جسمي مبتلا نبودند و از وقتي كه به خانه جديد منتقل شدند، غالباً با ناملايمات روحي و جسمي مواجه بودند.
سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحاني خوش چهرهاي وارد شد. از چينهاي عميق پيشانياش پيدا بود كه مردي دنيا ديده و سرد و گرم روزگار چشيدهاست. سر و وضع نسبتاً مرتبي داشت و پنجاه ساله به نظر ميرسيد و رفتار متين او انسان را به احترام وامي داشت. در اين شرايط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نيز با اصرار، اجارههاي عقب افتاده را يك جا از من طلب ميكرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز ديگر بدهي خود را پرداخت نكني، اثاثيهات را از خانه بيرون ميريزم و خانهام را به مستأجري ميدهم كه توان پرداخت اين مال الجاره را داشته باشد! چند اتوبوس در كنار «سه راه موزه» سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جيبم خالي! بسيار كاويدم و سرانجام يك اسكناس 50 ريالي را در گوشه جيب بغلم پيدا كردم! سوار اتوبوسي شدم كه به تهران ميرفت و قرار بود مسافرهاي خود را در ميدان شوش پياده كند. در طول راه، لحظهاي ارتباط قلبيام با خدا قطع نميشد. مدام اشك ميريختم و ميسوختم. التهاب عجيبي تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صداي راننده اتوبوس به خود آمدم كه ميگفت: از ماشين پياده شدم، ساعتي از طلوع آفتاب ميگذشت. بايد به كجا ميرفتم؟ پاسخي براي اين سؤال نداشتم! وارد نمايشگاه شدم و سلام كردم. همين كه نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: عليكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه ياد فقيران كردهاي؟! گفت: اگر كاري نداري، همين جا باش! من بايد تا بازار بروم و برگردم، يك ساعت بيشتر طول نميكشد! شاگردم امروز مرخصي گرفته، وقتي كه برگشتم بيشتر با هم صحبت ميكنيم! او رفت و من ماندم و آن نمايشگاه بزرگ كه از قاليچههاي ابريشمي گرانبها انباشته شده بود . ديدن آن همه مال و منال، بغضي شد و راه گلويم را گرفت! در اين اثنا نگاهم به تلفن روي ميز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا ميزند! و حسي غريب از درون بهمن نهيب ميزد كه گوشي را بردار و با خدا دو سه كلمهاي درد دل كن! از كاري كه كرده بودم، پشيمان شدم، خواستم گوشي را قطع كنم، كه شنيدم صدايي ملتمسانه ميگفت: تو را به آنكه ميپرستي، تماس خود را با ما قطع نكن! ناخواسته نشاني مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاري كه كرده بودم به قدري پشيمان شدم كه از مغازه بيرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم! اينها سئوالاتي بود كه مرتباً در ذهن من نقش ميبست، ولي پاسخي براي آنها نداشتم! ناگهان سواري مدل بالايي جلوي نمايشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزي شده با عجله از ماشين بيرون پريد و در عقب سواري را با احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پيرمرد موقري بيرون آمد. از وضع لباس فاستوني اطو كرده و كلاه فرنگي و عصاي دسته استخواني او پيدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است. پيرمرد كه از پريشاني حال من به واقعيت امر پي برده بود، با مهرباني پرسيد: هرچه از رفتن خودداري كردم، اصرار پيرمرد بيشتر ميشد و در همين اثنا برادرم از راه رسيد و ديد كه آن مرد اشرافي با چه اصراري به من ميخواهد كه براي چند ساعتي مهمان او باشم و من استنكاف ميكنم! سرانجام تصميم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پيش از آنكه برادرم از ماجراي تلفن آگاه شود، به همراه پيرمرد بروم! فراموش نميكنم هنگامي كه ميخواستم سوار ماشين شوم و آن پيرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواري مدل بالاي خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خيال حتي تصور نميكرد كه برادر طلبه او از چنان موقعيتي برخوردار باشد به هنگام خداحافظي در بيخ گوشم گفت: ماشين سواري با سرعت از خيابانها ميگذشت ولي من ابداً حركتي احساس نميكردم! انگار سوار كشتي شدهام و امواج كوهپيكر دريا ما را آرام آرام به پيش ميبرد! اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و اين سواري بنز مدل بالاي خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در ميماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكي و ناچيزي ميكند. از خيابان نسبتاً عريضي كه باغچههاي زيبا و گلكاري شده در دو طرف آن خود نمايي ميكردند گذشتيم. تماشاي سرسرايي بسيار بزرگ و مجلل، با چلچراغهاي نفيس، و فرشهاي عتيقه و... براي من و امثال من اين پيام را به همراه داشت كه آدمي موجودي است طبعاً سيري ناپذير و آزمند! كه هر چه از خداي خود بيشتر دور ميشود، به مال و منال دنيا بيشتر دل ميبندد و سرانجام از سراب عطشخيز دنيا در نهايت ناكامي و عطشناكي به وادي برزخ كوچ ميكند در حالي كه جز كفني از مال دنيا به همراه ندارد و بايد پاسخگوي وزر و وبالي باشد كه بر دوش او سنگيني ميكند! به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حيرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو ميكردم كه اين نمايشنامه هر چه زودتر به پايان برسد! به پيرمرد گفتم: گفت: اين خانم، همسر من هستند. پدرشان كه از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود، وصيتي كرد كه بايد از زبان خود او بشنويد. ديشب در عالم خواب، صحنه دلخراشي را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از ياد من نخواهد رفت! در آن لحظات آرزو ميكردم كه زمين دهان باز ميكرد و مرا ميبعليد! از شدت شرم نميتوانستم به چشم پدرم نگاه كنم! به طرفي كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. ديدم شما با همين لباس و با همين شكل و قيافه آنجا ايستادهايد و به من نگاه ميكنيد! و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنيد و بقيه ماجرا را كه خود بهتر ميدانيد! مثل اينكه از يك خواب دراز بيدار شده باشم، نفس عميقي كشيدم و نگاهي به اطراف خود انداختم. شرايط تازهاي كه داشت در زندگي من اتفاق ميافتاد به اندازهاي خارقالعاده و غافلگير كننده بود كه نميتوانستم باور كنم! مگر ميشود زندگي يك انسان در كمتر از چند ساعت اينقدر دستخوش دگرگوني شود؟! راستي از ديشب در من چه تغيير شگرفي رخ داده بود كه اين دگرگوني اساسي را به دنبال داشت؟! به دستور بانوي خانه، كليد صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتويات صندوق از اين قرار بود: الف- يكصد هزار تومان پول نقد! سردفتري را به آنجا احضار كردند و فيالمجلس مالكيت زمين ياد شده را به نام من تغيير دادند و پس از صرف ناهار و ساعتي استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كرديم. هنگامي كه به قم رسيديم، به راننده گفتم: اولين كاري كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهيهايي بود كه از آن رنج ميبردم، و بعد خانه نقلي كوچكي را به مبلغ سي و پنج هزار تومان خريدم و همسر و فرزندانم را پس از سالها خانه به دوشي در خانهاي كه متعلق به خودم بود سكونت دادم. از آن روز تاكنون از منافع سرمايهگذاريهايي كه كردهام هزينه تحصيلي دهها كودك بيسرپرست را از دوره دبستان تا تحصيلات عالي و نيز هزينهها جاري چندين مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت ميكنم و آمار دقيق اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملاحظه ميكنيد ذكر كردهام و آرزو ميكنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب را مطالعه ميكنند، در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين نيازمنديهاي آنان، اهتمام بيشتري از خود نشان دهند.
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي (1276-1355) پس از سالها اقامت در عراق و كسب فيض از محضر علميا بزرگ در سال 1332 به اراك عزيمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شريف ايشان ميگذشت. چون اين ماجرا براي اين عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، ميتوان حدس زد كه ايشان در آن زمان بيش از 40 سال داشتهاند و اماراتي كه در اين ماجرا وجود دارد اين حدس را تقريباً تأييد ميكند. از مرحوم حاج شيخ نقل شده است: در يكي از صفحات آن نسخه خطي، شيوه ختم اربعيني تعليم داده شده بود كه اگر كسي توفيق انجام اين عمل عبادي را به مدت چهل روز در ساعت معين و محل مشخص پيدا كند و به شرايط اين اربعين تماماً عمل نمايد، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امير المؤمنان علي عليهالسلام مشرف گردد، اوين كسي كه از حرف بيرون خواهد آمد از اولياي خدا است، بايد دامن او را بگيرد و خواستههاي شرعي خود را با او در ميان بگذارد. از فرداي آن روز در ساعت معين به محل ساكت و خلوتي ميرفتم و طبق و طبق دستور عمل ميكردم. روز چهلم فرارسيد و من پس از پايان اربعين به هنگام سحر به حرم مطهر علوي شرفياب شدم و در كنار در ورودي حرم به انتظار نشستم تا دامن اولين كسي كه از حرم بيرون ميآيد بگيرم. لحظاتي گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردي كه از ظاهر او پيدا بود از مردم عادي و عامي و زحمتكش نجف است. بيرون آمد. همين كه خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگيرم، نفس به من نهيب زد كه: مگر نه اينست كه مردم عامي نيازمندند و بايد در خدمت آنها باشند؟ از راهي كه آمدهاي برگزد و برگرد اين كارها ديگر مگرد! اربعين دوم هم به پايان رسيد و سحرگاه به حرم نوراني امام علي عليهالسلام مشرف شدم و در كمين مردي نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوي زحماتي باشد كه در طول اين مدت برخود هموار كرده بودم. با خاطري آزرده و خاطرهاي تلخ و ناگوار از حرم مطهر بيرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود ميانديشيدم كه علت ناكامي من در چيست؟ با مرور اين مطالب بود كه تصميم نهايي خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخيص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پيشداوري نكنم و در پايان اربعين سوم هر مردي كه در مسير من قرار بگيرد، او را رها نكنم. اربعين سوم را با موفقيت به پايان بردم، و در نهايت فروتني و دلشكستگي به حرم مطهر مولا اميرالمؤمنين عليهالسلام مشرف شدم و در گوشهاي از رواق بيروني نشستم تا توفيق زيارت يكي از مردان خدا نصيبم گردد. پرده در ورودي حرم كنار رفت، و باز همان مردي كه دو بار از فيض صحبت او محروم مانده بودم، بيرو آمد و به طرف كفش كن رفت. فهميدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بايستي در همان بار اول دامن او را ميگرفتم و راه خود را اين قدر دور نميكردم. او آه سردي كشيد و گفت: از قبرستان واديالسلام بيرون آمديم و پس از پيمودن مسافتي، كلبهاي را به من نشان داد و گفت: من كه از شادي در پوست خود نميگنجيدم، پرسيدم: من از قماش بار برانم، و براي اين و آن خرما حمل ميكنم، و خدا را سپاسگزارم كه سالها است اين رزق حلال را نصيب من كرده تا با كد يمين و عرق جبين امرار معاش كنم. در راه بازگشت، احساس ميكردم كه به خاطر سبك بالي در آسمانها پرواز ميكنم، و انبساط خاطر و طراوت باطني خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نكردهام. به ياد دارم كه آن روز به هر كاري كه دست ميزدم با بركت و خير همراه بود، و به سراغ هر عالمي كه ميرفتم با اقبال بيسابقه او مواجه ميشدم، و مطالب اساتيد خود را در حلقه درس به گونهاي باور نكردني تجزيه و تحليل ميكردم، و در فراگيري آنها با هيچ مشكلي مواجه نميشدم و ميدانستم كه اينها همه از بركات ديدار زودگذري بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم. مقارن اذان صبح فرداي آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوي و قرائت نماز صبح و زيارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثناي راه چه بشارتهايي كه به خود نميدادم! چه فتوحاتي كه در اثر ديدار آن مرد خدا براي خود تصور نميكردم! همين كه به چند قدمي كلبه رسيدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غريبي تنها مانده، با زمزم گريه كائنات هماوايي ميكند! ، به زحمت نفس ميكشيدم و ياري گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم. ناگهان در چوبي كلبه، آهسته بر روي پاشنه خود چرخيد و بانويي قد خميده و سياهپوش در آستانه در پيدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند. ولي ساعتي پيش، پس از انجام فريضه صبح لحن مناجات او تغيير كرد و خدا را به حرمت مولا اميرالمؤمنين علي عليهالسلام سوگند داد كه او را از تنگناي قفس تن رهايي بخشد، و ميگفت: و من كه از سخنان آن ولي خدا با همسر خود در لحظات پاياني عمرش، به عظمت روحي او بيشتر پي برده بودم، و فقدان او را براي خودم يك مصيبت ميديدم، همسر او را دلداري دادم و گفتم: پس از انجام وظايفي كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهاي جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نميشناختم، در موقع بازگشت گامهايي سنگيني ميكرد، انگار بار غمهاي دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند. و امروز كه مرجعيت جهان شيع را بر عهده دارم، و به احياي وجهه علمي حوزه علميه قم كمر بستهام، ميدانم كه دعاي خير آن ولي خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند اين توفيق بزرگ را به من ارزاني داشته است.
مرحوم آيت الله سيد عبدالكريم كشميري خاطرات بسياري از حاج مستور شيرازي رحمهالله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به عنوان مردي « فوقالعاده» ياد ميكردند و براي او كراماتي قايل بودند. در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصي كه حاج مستور فرستاده بود به كوفه رفتيم و در جلسه اختصاصي كه حاجي ترتيب داده بود، حضور يافتيم. اغلب كساني كه در آن جلسه روحاني حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم روزگار چشيده بودند و از حالات آنان پيدا بود كه در سلوك الي الله، مراحلي را پشت سر نهادهاند و از محبت و ولايت علوم نصيب وافري دارند. در ساعت پاياني آن شب، هر چه به اذان سحر نزديك ميشديم، اضطراب دروني من افزوني مييافت، زيرا از سويي توفيق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوي را از دست رفته ميديدم، و از سوي ديگر خوش نداشتم كه در روشني روز از آن محفل بيرون آمده و نگاه كنجكاو مردم را به طرف خود دوخته ببينم! من در اين افكار غوطهور بودم كه حاج مستور در حاليكه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنينه خاصي آهسته در گوشم گفت: سپس جواني را كه جلوي در ورودي ايستاده بود، صدا كرد و آهسته در گوش او چيزي گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهي كند! و ما پس از خداحافظي به اتفاق آن جوان - كه بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و كار كرده حاج مستور است - از خانه بيرون آمديم. در اثناي راه دريافتم كه جوان به ذكر قلبي سرگرم است و با اين كه مدام با من صحبت ميكند ولي قلب او به ذكر خاصي مترنم است! و مشاهده اين حالت در آن جوان به من فهماند كه سر و كارم با آدم راه رفتهاي افتاده و حاج مستور بيجهت او را همراه من نفرستاده است! هنوز چند دقيقه اي از همراهي او با من نميگذشت، كه صداي پيش خواني اذان صبح را از مناره صحن مطهر علوي به گوش خود شنيدم! |
نظرات شما عزیزان: